غم یار

سیب سرخی را به من بخشیدو رفت

ساقه سبز مرا اوچیدورفت

عاشقیهای مرا باور نکرد

عاقبت بر عشق من خندیدورفت

اشک در چشمان گرمم حلقه زد

بی مروت گریه ام را دید رفت

چشم ازمن کندواز من دل برید

حال بیمارمرا فهمیدورفت 

با غم هجرش مدارا میکنم

گرچه برزخمم نمک پاشید رفت.......

نمیدانم....


نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم
آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در
خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها

بعضی وقت ها....

 

انصاف نیست …

دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …

و آنقدر بزرگ باشد …

که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …


نگاره: ‏انصاف نیست …

دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …

و آنقدر بزرگ باشد …

که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …‏

تنهایی

 تنهایی



 انتظار



 پیاده رو




 هر چه دارم طول دارند .



 دیگر عرضی ندارم !


http://uploadtak.com/images/o5596_normal_1_013.jpg

شکشته ازهمه..


ﺩﯾـﺪﻩ ﺍﯼ ﺷــﯿﺸــﻪ ﻫـﺎﯼ ﺍﺗـﻮﻣﺒــﯿﻞ ﺭﺍ ﻭﻗـﺘـﯽ ﺿﺮﺑــﻪ ﺍﯼ ﻣــﯽ ﺧـﻮﺭﻧـﺪ ﻭ ﻣـﯽ ﺷـﮑﻨـﻨـﺪ !؟
ﺩﯾــﺪﻩ ﺍﯼ ﺷـﯿﺸــﻪ ﺧــﺮﺩ ﻣــﯽ ﺷــﻮﺩ
ﻭﻟــﯽ ﺍﺯ ﻫــﻢ ﻧﻤــﯽ ﭘﺎﺷــﺪ !؟
ﺍﯾـــﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﻫﻤـــﺎﻥ ﺷــﯿﺸــﻪ ﺍﻡ ؛
ﺧــﺮﺩ ﻭ ﺗــﮑـﻪ ﺗــﮑــﻪ ،
ﺍﺯ ﻫــﻢ ﻧـﻤـــﯽ ﭘــﺎﺷـﻢ ﻭﻟـــﯽ ﺷــﮑـﺴﺘـــﻪ ﺍﻡ . . .

واژها

برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬

دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است…

و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !

شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛

میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود

فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم

احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم

چیزهایی مثل ِِ

آینده

رفتن

ماندن

حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن..

بیست سالگی ام ...!

ذائقه ام پیر شده
بیست سالگی ام ؛ طعم شصت سالگی دارد ...!


خدابا

خــــــدایا  آنقدر خرابم که هیچ مرهمی آرامم نمیکند مرا در آغوش خود بگیر


مادرم...

مــــــــــــــــــــــــادر...

دندانم شکست ...

برای سنگ ریزه ای که
...
در خوراکم بود !

دردم گرفت ...

نه برای دندانم !

          برای کم سو شدن

                             چشمان مادرم ....!

مکه خیال

درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است

غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درستهایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود

درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند

در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست

دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه ان دوره گرد خود خدا بود

درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم

و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم

آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست